به طرز عشوهی کسی نگار را فروختم
عجب حماقتی چه ساده یار را فروختم
هنوز هم به حیرتم چه شد که بر رعیتی
به سادگی جناب شهریار را فروختم
شبیه طفل کوچکی که عمر را حراج کرد
میان کوچه اجر انتظار را فروختم
خیار غبن ثابت است از پیادهای که من
به او غبار راه آن سوار را فروختم
به شوق اینکه باز هم رفیق راه دل شوم
تمام مردمان این دیار را فروختم
به قیمت رسیدنم به فصل گرم بودنش
به کمترین بها بهار را فروختم
به شوق اینکه باز در کنار یار جا کنم
تمام آنچه داشتم کنار، را فروختم
[چهارشنبه 1395-11-20] [ 07:46:00 ق.ظ ]