در هوای وصال در به درم
شاهدم گریه زاری سحرم
جگرت خون شده ز غفلت من
من هم از غصهی تو خون جگرم
اذن داخل شدن که نیست مرا
از در خیمهی تو میگذرم
خبرت آنقدر نمیآید
تا به دیوار میخورد خبرم
یک سلام و علیک هم کافی ست
حالی از من بپرس ای پدرم
بی کسم ای کس همه عالم
به خدا خالی است دور و برم
نده دست کسی مرا آقا
که دخیل تو اَند بال و پرم
به همین روضههای ناحیه ات
یک سفر پیش جدّ خود ببرم
تو که هر شب مسافر حرمی
برسان این حقیر را به حرم
بین مقتل چهارده قرن است
مادری داد میزند پسرم
[یکشنبه 1396-07-02] [ 08:20:00 ق.ظ ]