هر قدر محتاج اینجا با خجالت میرسد پابه پای این خجالتها به عزت میرسد
کاسهها و کوزهها را بشکن اصلا بر سرم دل همینکه خُرد شد باران رحمت میرسد
ادامه »
من گم شدم مانند بغضی در گلویم یا نور و یا برهان بیا در جستجویم
خیلی دلت را با گناهانم شکستمخسته شدم دیگر من از این خُلق و خویم
دل که سرگردان شود عاشق به صحرا میرودسرزنشها میبرد با خویش هرجا میرود
در پی یوسف نرفتن نیست رسم عاشقیهر چه میخواهی بگو اما زلیخا میرود
پای جانان، نثار جان، عشق استطعنه خوردن از این و آن عشق است
نیمه شب فرصت تقرّب ماستیاد معشوق در نهان عشق است
به هوای روی ماهت، شده این دلم هواییز گناه خسته گشتم، به تو دارم التجایی
تو نیامدی و من هم، شب و روز گریه کردمبه کسی نگفتم اما، چه کشیدم از جدایی